loading...

اینجا چراغی روشن است

که من آن کورسوی امیدم

بازدید : 211
پنجشنبه 28 آبان 1399 زمان : 18:38

آدم‌های منظم چه ذهن‌های قدرتمند و سعادتمندی دارند. گوش میکنی درنا؟ در سرم برف می‌بارد، سپید تر از تو، سبک تر از باد. سرد نیستم، مدفونم و مدهوش. گوش میکنی درنا؟ صدا پرم کرده، کسی می‌گذرد، کسی بر می‌گردد، کسی هم آمده و مانده و خواهم رفت. تو رفتن بلدی؟ البته که بلدی. تو همیشه رفته ای. سیاهی دنیا را گرفته درنا. آدمها غریب مانده اند و دلتنگ و گیج، تو که دلبسته‌ی هجرتی بگو، چند زمستان بگذرد تا از این فصل آخر بگذریم؟ ذهنم در هم ریخته است. آشفته نیستم، همیشه همه چیز در من همینطوره آواره و به هم پیچیده بوده. فکری می‌آید، خیالی می‌گذرد، صدای کسی خشمی‌در خاطرات دور را زنده می‌کند، حرفی و خاطره‌‌‌ای تمام شده زخمی‌را. چه کسی گفته که گذشته را باید رها کرد؟ گذشته بغل گرفتنی است. تا کردنی، گوشه‌ی ذهن روی هم چیدنی است. گذشته را باید ببخشی. آدم‌ها را نه، خود اتفاق را. تو بلدی اتفاق‌ها را ببخشی؟ اتفاق‌های نامهربان، اتفاق‌های شکننده، اتفاق‌های مهیب را؟ من بلد نبودم. اتفاق را باید دو بار تماشا کرد. یک بار وقتی که می‌افتد و تمام نمی‌شود، در تکرار آزار دهنده‌ی موهوم ادامه دارش. بار دوم در روشنایی، در نور، در ذهنی امن. باید همه‌ی زاویه‌های پیدا و پنهانش را ببینی، اتفاق را برای بار دوم باید به شکلی بخاطر آورد که قبل تر پنهان بوده. بعد آدمی‌حتی نیاز ندارد که فراموش کند، سر تکان می‌دهی و قبول می‌کنی. نمی‌گذری، فقط قبول میکنی. ما پرنده‌های مهاجری با رویای سرزمین‌های گرمسیری نبودیم. ما آدم بودیم، با قلب‌های خواب آلوده. کدام آدمیزادی می‌تواند هر سال آشیانه‌‌‌ای بسازد که می‌داند آن را ترک خواهد کرد؟ آدمیزاد برای ساختن نیاز به ماندگاری دارد گرچه می‌داند هیچ چیز واقعا ماندنی نیست. ما آدمها هرگز به تمامی‌از چیزی، جایی یا کسی نرفته ایم، تو هم که می‌روی همیشه باز میگردی.

غم انگیز بود ❤
بازدید : 225
چهارشنبه 27 آبان 1399 زمان : 5:37

در این سی و سه سالی که از زندگیم می‌گذرد زمان‌های بسیاری هم به یاد دارم که در آن که زندگی با من مهربان بوده و خودم با خودم نامهربان بوده ام. چه از جان خودم می‌خواستم؟ می‌خواهم؟ بی خبرم.

سلامت معنوي: روز يك شنبه، بيست و پنجم آبانماه 1399
بازدید : 382
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 10:38

دیروز جمله‌ی جالبی خواندم. به جای اجتناب از اضطراب‌هایتان آن را تحمل کنید. در تمام این روزهای مضطرب بودن برای هیچ و پوچ یا پی فرار کردن بوده ام یا به درمان فکر می‌کردم. قرصی، تراپیستی، مدیتیشنی، کتابی، معجزه ای! هر بار با ترس‌هایم مواجه شده ام از سر اجبار بوده و لحظه شماری کرده ام تا شرایط بگذرد و به روال عادی برگردم. روال عادی کجاست؟ کاری نکردن؟ مسئولیتی نداشتن؟ انداختن انتخاب‌ها به گردن دیگران؟ در حاشیه‌ی امن ماندن؟ ریسک نکردن؟ به تعویق انداختن. نمیتوانم هیچ شرایطی را به اندازه کافی امن، فابل پیش بینی و کنترل شده نگه دارم. کرونا به همه مان نشان داد که کنترل چندانی حتی روی جزییات ساده‌ی زندگیمان نداریم. تحمل کردن. به تحمل عدم قطعیت‌ها، به تحمل سختی‌های مهاجرت، به تحمل پرداخت بهای انتخاب‌های پیش رو، به تحمل مواجهه با ترس‌ها، به زیستن با اضطراب فکر میکنم. به رنج‌هایی که انتخاب میکنیم و اولویت‌های ما را معلوم می‌کنند. به اینکه صبح چشم باز کنم روی دلواپسی و به خودم بگویم بله من نگرانم و این نگرانی حتی اگر ریشه در چیزهای جزیی داشته باشد واقعی است و خب من و این واقعیت کنار هم زندگی میکنیم. تمام این روزهایی که می‌گذرند و آن روزهای که گذشتند زندگی من هستند. بالا و پایین‌های روی موج و دوره‌های کوتاه و گذرای سکون. آیا به خاطر می‌آورم که زندگی بعد از تمام شدن چیزی در من آغاز نمی‌شود؟ که زندگی کوتا است، تمام شونده است، ارزشمند است.

اجرای بیمه تکمیلی درمان بازنشستگان نیروهای مسلح
بازدید : 215
جمعه 22 آبان 1399 زمان : 10:38

هیچ چیزی در این دنیا شبیه دلتنگی برای آدم مرده نیست. عکسی، صدایی، خطی، کلامی، آغوشی، آینده ای، هیچ. همه چیز متعلق به خاطره‌ها و گذشته‌هایی است که یکسره دورتر می‌شود. دلم برای عمو تنگ شده. این جمله را هزار بار بیشتر گفته ام، نوشته ام، مرور کرده ام، از تلخیش کم نمی‌شود. دلم برای گرمی‌بودنش و برای غر زدنش و برای غافلگیری‌ها و برای دوست داشتنش تنگ شده. آدمیزاد خودخواه است. دلتنگی برای آدمهای مرده دلتنگی برای چیزهایی است که داشتی. گاهی هم دوستش عکس تازه‌‌‌ای از سنگ مزارش میفرستد. یادم می‌افتد که تنها مرد، تنها خاکش کردند. من آنجا نبودم، نیستم و بعید است یک روزی هم باشم. گاهی به گاهی به خواب‌هایم سر میزند. حرفی نمیزنیم، بغلش میگیرم و همیشه حواسم هست که او مرده، رفته، برای همیشه رفته است. برای همیشه رفتن غم انگیز ترین فعل عالم نیست؟ تنها معجزه‌ی زمان شاید همین پذیرش باشد. قبول میکنیف قبول نکنی چه کنی؟ مگر میشود خاک را کنار زد، آدمها را بیرون کشید و تکان داد و فریاد زد هی فلانی، نباید که میرفتی. هر کسی مگر چند نفر عزیزترین و نشسته در دل جان دارد؟ برای من یکی او بود که رفت. ناباورانه، تلخ، بی وقت.

به خودت گوش بده
بازدید : 354
شنبه 16 آبان 1399 زمان : 4:37

در این یک سال و سه ماه که اینجا هستم با دو نفر از دوستانم بشکل پیوسته تماس تلفنی داشته ام و دو نفر دیگر هم پیغام‌های صوتی. باقی احوالپرسی‌های کوتاه و تعارفات معمول مناسبتی بوده یا چت‌های چند خطی دیر به دیر. انگار تعریفم از آدمهای نزدیک و صمیمی‌زندگیم دستخوش یک زلزله‌ی تکان دهنده شده باشد. چطور ممکن است به آدمی‌که مدت‌هاست صدایش را نشنیده‌‌‌ای نزدیک باشی. اصلاٌ نکند همیشه همینقدر دور بوده ام از آدمها؟ چند روز پیش فهمیدم پسرخاله‌ی یکی از دوستان قدیمی‌درگیر بیماری سختی شده و با مرگ دست و پنجه نرم میکند. همینقدر پرت و بیخبر از هم. لابد هر کدام رفته ایم پی زندگی به سبک خودمان. به لاک پریده‌ی ناخن‌هایم، فایل‌های مقاله‌ی دوم روی دسکتاپ و به باریکه ی نور روی میز شرکت نگاه میکنم. به خودم که عینک به جشم دارم، به دلتنگیم برای عمو و تمام چیزهایی که می‌شود تا ابد برایشان غر زد. به او که اخبار را دنبال میکند، پیوسته و هدفدار کار میکند و زندگی را با شوق می‌بلعد. به او که روشنایی من است و میخواهم که نزدیک من باشد. در این یک سال و سه ماه که اینجا هستم بشکل پیوسته از ترس‌هایم گریخته و به آنها باز گشته ام. در این یک سال و سه ماه که اتفاق‌های بسیاری افتاده. گوش میکند؟

تقویم نجوم احکام اسلامی ۱۴ آبان ۹۹
بازدید : 214
چهارشنبه 29 مهر 1399 زمان : 8:37

توییترم را که بستم چند روزی گوشی را دست می‌گرفتم و ناخودآگاه پی باز کردن اپ می‌رفتم. یادم می‌افتاد که نیست، گوشی را کنار می‌گذاشتم و میرفتم پی زندگیم. حالا عادت کرده ام که نداشته باشمش. به بیشتر تمیز کردن خانه، باشگاه رفتن و روی مقاله کار کردن هم عات کرده ام. به اینکه فایده‌‌‌ای ندارد به حجم دلتنگی‌هایم فکر کنم. به مامان و بابا و باقی آدمهای دور یا حتی دلواپسی شرایط کرونا در ایران. به چیزهای عجیبی عادت می‌کنی. دنیا پر شده از دلواپسی‌های خارج از کنترل. آینده فرو رفته توی غبار، در دود، در تعلیق. هی به خودت وعده میدهی تا چند ماه دیگر لابد چیزهایی عوض شده. چند ماه دیگر به چشم بر هم زدنی می‌رسد و چیزی درست نمیشود. چه روزگار عجیبی، چه دور افتاده ایم از زندگی و تمام خوشی‌های کوچک در دسترس. یک روزی هم می‌رسد که اسلاید‌های دفاع از رساله را تنظیم میکنم، چندانم را برای آمدن پر می‌کنم، یک روزی هم می‌رسد که زنگ میزنم فلانی من تهرانم، کی ببینمت؟ آه...چه فرسوده ایم.

چرا بند نمیاد
برچسب ها نمی کشیم ,

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی